شمع این مسئله را بر همه کس روشن کرد
که تواند همه شب گریه ی بی شیون کرد
زود رفت آنکه ز اسرار جهان آگه شد
از دبستان برود هر که سبق روشن کرد
ناله گفتم دل صیاد مرا نرم کند
این اثر داد که آخر قفسم ز آهن کرد
دیده اش پاکی دامان مرا خواب ندید
زاهد خشک که عیب من تردامن کرد
مار در پیرهنت به که رگ اندر گردن
که به افسون نتوان چاره ی این دشمن کرد
ناله گر برق شود با دل سنگین چه کند
راهزن را چه غم از اینکه جرس شیون کرد
خانه ی دیده سیه باد به مرگ بینش
خلوت دل را تاریک همین روزن کرد
سینه را از نمد فقر اگر بنمایم
می توان شمع ز آیینه ی من روشن کرد
چاک را همچو قفس جزو بدن ساز کلیم
تا به کی خواهی از آن زینت پیراهن کرد .
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.